همیشه اینگونه بوده ام، با کوچکترین شکست ها نیز غرق در خود بدبخت بینی میشوم،

انسان ها همیشه با گذر زمان رشد نمی کنند، گاهی شکست های ریز، زمینه ی پیر شدن آنها را فراهم میکند، شکست های کمرنگی که کم کم درون آدم ریشه میدوانند، کم کم وارد خون میشوند و یک جایی، یکهو آدم را به زمین میزنند.

زمین میخورم و هنوز هم دل خوشم به آن دیوار سبز زیتونی با نقطه های گل گیلاسی، اینجاست که سر و کله ی اعتماد به نفسم دوباره پیدا میشود، کلا از جنس آدم هایی هستم که تا از یک سوراخ هفت – هشت بار نیش نخورم، عمرا رهایش کنم، پس بعد هر بار شکست دوباره بدون تغییری در تاکتیک دوباره همان راه قبل را تکرار میکنم.

آری من پژواکِ نعره یِ یک اشتباهِ بزرگم، در کوهی آماده ی بهمن!َ

آدمی گرفتار درون خویش است، درونی خسته و تکراری، درونی کرخت و بی معنا، و این ویژگی ها را بسط میدهم به تمام بشریت!

کاش میشد این افکار مالیخولیایی را راحت تر از سر جدا کرد، افکاری که سرکرده ی تمام بدیُمنی های این زندگی کِدِر شده ی من است، گزافه گویی است از عمق بدبختی هایم حرف بزنم، این روزها همه ی ما پریود شده ایم، فقط ما خون دل میخوریم، شما خونِ دل دارید!