سخت ترین و رقت انگیز ترین لحظات عمرم، نحوه ی ورودم به دنیای پورنوگرافی بود!
آری، به یاد دارم با مادرم به دیدار یکی از بستگانی رفته بودیم که به تازگی زاییده بود، اولین صحنه ی سک*سی آن دوران من پستان بزرگ و سفیدِ آن زن بود!
آن روزها فقط یک تصویر مبهم و کنجکاویِ کثافت مآبانه ای نسبت به آن صحنه داشتم، ولی بعدها فهمیدم به این خاطر است که به آن "غریزه" میگویند، زیرا بدون داشتن هیچ ایدوئولوژیی از این صحنه ، حالت تلنگر جنسی به من دست داد، و به این خاطر است که گربه ها هم روی دیوار ما سک*س میکنند، غریزه ی جنسی!
سالها از آن دوران میگذرد، چشم پلشتی نکرده بودم ولی چشمم پلشتی کرده بود در دیدنِ آن صحنه و من هنوز هم غم دیدن آن پستان را در دل دارم، چرا که اگر دقیقه ای هم دیرتر من به این دنیا پا میگذاشتم، بُردی بود برای خودش!
ولی سخت ترین وسنگین ترین دنیایی که وارد آن شدم، اجتماع انسان هایی بود که تنها، ماهیتی نسبی از آن ها را میشناختم، کسانی که وجودشان نه چون یک پستان سفید بزرگ! بلکه چون یک فاحشه سالهاست همبستر من شده است!
فاحشه ای که خواسته و ناخواسته مرا به آغوش میکشد و افکار پوچش را برای منی که مهمان چند شبه اش هستم بازگو میکند، آری کثافتی که در آن غوطه ور شده ام جامعه است.
جامعه ای با مردانی احمق، زنانی ساده لوح، جوانانی تن پرست، و پیرهایی یائسه!
به راستی جواب این عمر بر باد رفته ی مرا چه کسی میدهد؟ 
عمری که تمامش را یا در خواب هستم و یا بر یار! عمری که تمام مرا بلعید و پس داد، عمری که دارد مرا میبرد به آینده سنگین!
و گویا مرگ من، مرگ غریزه ای شده، که با نام فریضه از آن یاد میکنند، خواه دین باشد
،خواه آخوندبازی ، هر چه هرچه هرچه، من مرگش را میبینم و میبینم، و میبینم وقتی که رفت گویی که جانم میرود...